صبا باباییصبا بابایی، تا این لحظه: 16 سال و 16 روز سن داره

بهار محفل کوچک ما

با افتخار چادری باش

گفته بودم در اولین فرصت عکس چادریت را به وبلاگت خواهم زد این عکس همانجایی است که چادر را خریده ام ...مشهد پاساژبزرگ نزدیک حرم...همانجا گفتی الا وبالله باید همین جا چادرم را سر کنی من هم چادرت را سر کردم وکل مسافرت حتی در هوای گرم شمال هم چادرت را در نمی اوردی با خودم میگفتم دلهای بچه ها پاک است ببین چقدر انس دارن به این حجاب مقدس ..اما بزرگتر که می شویم دلهایمان را گرد وغبار گناه می پوشاند وشاید هرگز معنای زیبای حجاب ان هم حجاب با چادر را درک نمیکنیم صبا یکی از بزرگترین ارزوهایم برایت این است که بزرگ که شدی با افتخار چادری باشی ...
26 آبان 1392

مشق های بهشت من

امروز سوم مهر است وصبا سه روز است که پیش دبستانی میرود دیروز وقتی از سر کار به دنبالش رفتم خیلی خوشحال بود سر از پا نمی شناخت میگفت مامان باید رسیدیم مساله هایم را حل کنیم .به زور قول میگرفت که رسیدیم خانه برویم ومشقهایش را بنویسیم...با تمام خستگی که داشتم قول دادم بعد از نماز وناهار ببینم چه مشقی دارد تا شروع کند وبنویسد وقتی رسیدیم خانه ,با عجله لباسهایش را در اورد هرچه گفتم بیا ناهار بخور گفت من میل ندارم گفت من میروم نماز بخوانم تو هم زود برو نمازت را بخوان بیا مشقهایم را بنویسیم ومن بر حسب قول مجبور.....       ...
26 مهر 1392

روز اسمانی ها

میشــــه اسـم پاکتو رو دل خـــــدا نوشت میشه با تو پر کشید تــــوی راه سرنوشت میشـــه با عطـر تنت تا خــــود  خـدا  رسید میشــه چشــم نازتو رو تن گلهــــا کـشید دختر نازنینم روزت مبارک ...
17 شهريور 1392

مهمانی تمام شد

دختر خوبم مدت زمانیست فرصت ندارم برایت بگویم کاش میشد حال تو را وصف کرد در امدن ماه رمضان ...سحرها که به مسجد میرفتی همه شماتتم میکردند بچه را صبح برای چه اوردی ؟ولی انها نمیدانستند تو به عشق همین مسجد رفتن تا سحر بیدار میمانی دختر خوبم اشتیاقت به سفره افطار یا بیدار کردن بابا برای سحر چقدر برای تو شیرین بود کاش میشد همه ان روزها را به تصویر کشید...من هم مانند تو دلگیرم از تمام شدن مهمانی اما ...فکرکنم دعاهای کودکانه ات در شب قدر به استجابت نشست که روز عید راهی شدیم برای زیارت .......قول داده بودم برایت چادر بخرم اولین چیزی که از مشهد خریدم چادربود چقدر بزرگ میشوی وقتی چادرت را سر میکنی ....کاش بتوانم یکی از عکسهای چادریت را اینجا برای د...
29 مرداد 1392

تولد دختر نازنینم

دیروز تولد دختر نازنینم صبا بود صبا دیروز شمع 5 سالگیش رو فوت کرد از خیلی وفت پیش منتظر این روز بود ولی من مهمونامون زیاد بود ونتونستم درست وحسابی بهش برسم فقط تونستم تا مهمونا بیان چند تا عکس تکی ازش بگیرم البته عکسای دوربین بعدا شاید سر فرصت وقت شد بزنم ولی فعلا همین یکی دو تا عکس کافیه الهی مامانت فدای تولدت بشه عزیزم......همین که از روز تولدت وکادوی تولدت خوشت اومد برای مامان یه دنیاست گلم فدای نگاه مهربونت بشم ...
4 ارديبهشت 1392

دلتنگی شبانه

صبا الان اینجا که نشسته ام وبرایت مینگارم صدای خنده هایت می اید نمیدانم شاید انگونه که باید کنارت نبودم  اما سعی کرده ام وقتی هستم با تو باشم شبها وقتی برایت قصه میگویم وتو با ان نگاه مهربانت صفحات را پی میگیری که کی میخواهد تمام شود ومن بروم دلم میخواهد همیشه کنارم روی دستانم بخوابی اما تو بزرگتر میشوی وخصلت های کودکیت را باید کم کم رها کنی ...برایم هیچ چیز سخت تر از این نیست که شب با بغض میگویی شب بخیر ....اخر نمیدانی چقدر برایم سخت است اینگونه شب بخیر گفتن دوستت دارم دختر آرزوهایم ...
21 فروردين 1392

هزار تا تولد

دختر خوبم صبای عزیز میدانی حرفایم زیاد است که با تو بگویم اما خب من فقط تنها یک حرف میگویم عاشقانه دوستت دارم صبا جونم میدونی یکی از اخلاقای خیلی خاصت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تولد هر کی باشه باید برای تو هم تولد بگیرند تولد تموم پسر خاله هات وپسر داییت و...تو هم باید تولد داشته باشی همه اخلاقت رو می دونند وقتی تولد هر کدومشون میشه برای تو هم یه کیک درست میکنند که شمعش رو فوت کنی وببری جالبه همه هر دفعه برات کادو هم میدن خب دیگه اینم یه نمونه ...
21 فروردين 1392

دست خط تایپی صبا

صبا بیزطظشضصثباتالتاناتنتحححجحک دست خط تایپی صبا صبا دلش میخواست تو وبلاگش مطلب بذاره اینو گفتم خودش بنویسه بزنم وبلاگش ...
12 فروردين 1392