صبا باباییصبا بابایی، تا این لحظه: 16 سال و 28 روز سن داره

بهار محفل کوچک ما

تیچر جون صبا

سلام دوستای گل صبا .... این روزا مامان صبا سرش خیلی شلوغه وقت نمیکنه نه به وبلاگ خودش برسه نه وبلاگ دخمل قشنگش صبا ولی صبا اصرار داره بیام به وبلاگش سر بزنم چون میگه ادرس وبلاگمو به تیچر جونم دادم اون میخواد بیاد سر بزنه(تیچر جون دبیر زبان صباست که بهش میگه تیچر جون)منم اومدم بخاطر گل روی صبا وتیچر جونش یه آپی کنم وبرم     خب تیچر جون..صبا منتظر شماست اومدید بفرمایید تو ....... نظرم بذارید ممنون میشم ...
19 آذر 1392

تولد وبلاگ دخترم صبا

دخترم نازنینم ای که عمق نگاهت دلم را طوفانی میکند میخواهم برایت بنویسم تا بدانی مادرت تک تک لحظه های بودنت را عاشقانه دوست داشت ومنتظر بود تا قامت زیبایت هر رزو بالنده تر از دیروز اوج بگیرد دخترم کاش بدانی در دلم برایت چه ارزوها دارم.......... ...
8 آذر 1392

با افتخار چادری باش

گفته بودم در اولین فرصت عکس چادریت را به وبلاگت خواهم زد این عکس همانجایی است که چادر را خریده ام ...مشهد پاساژبزرگ نزدیک حرم...همانجا گفتی الا وبالله باید همین جا چادرم را سر کنی من هم چادرت را سر کردم وکل مسافرت حتی در هوای گرم شمال هم چادرت را در نمی اوردی با خودم میگفتم دلهای بچه ها پاک است ببین چقدر انس دارن به این حجاب مقدس ..اما بزرگتر که می شویم دلهایمان را گرد وغبار گناه می پوشاند وشاید هرگز معنای زیبای حجاب ان هم حجاب با چادر را درک نمیکنیم صبا یکی از بزرگترین ارزوهایم برایت این است که بزرگ که شدی با افتخار چادری باشی ...
26 آبان 1392

مشق های بهشت من

امروز سوم مهر است وصبا سه روز است که پیش دبستانی میرود دیروز وقتی از سر کار به دنبالش رفتم خیلی خوشحال بود سر از پا نمی شناخت میگفت مامان باید رسیدیم مساله هایم را حل کنیم .به زور قول میگرفت که رسیدیم خانه برویم ومشقهایش را بنویسیم...با تمام خستگی که داشتم قول دادم بعد از نماز وناهار ببینم چه مشقی دارد تا شروع کند وبنویسد وقتی رسیدیم خانه ,با عجله لباسهایش را در اورد هرچه گفتم بیا ناهار بخور گفت من میل ندارم گفت من میروم نماز بخوانم تو هم زود برو نمازت را بخوان بیا مشقهایم را بنویسیم ومن بر حسب قول مجبور.....       ...
26 مهر 1392

روز اسمانی ها

میشــــه اسـم پاکتو رو دل خـــــدا نوشت میشه با تو پر کشید تــــوی راه سرنوشت میشـــه با عطـر تنت تا خــــود  خـدا  رسید میشــه چشــم نازتو رو تن گلهــــا کـشید دختر نازنینم روزت مبارک ...
17 شهريور 1392

مهمانی تمام شد

دختر خوبم مدت زمانیست فرصت ندارم برایت بگویم کاش میشد حال تو را وصف کرد در امدن ماه رمضان ...سحرها که به مسجد میرفتی همه شماتتم میکردند بچه را صبح برای چه اوردی ؟ولی انها نمیدانستند تو به عشق همین مسجد رفتن تا سحر بیدار میمانی دختر خوبم اشتیاقت به سفره افطار یا بیدار کردن بابا برای سحر چقدر برای تو شیرین بود کاش میشد همه ان روزها را به تصویر کشید...من هم مانند تو دلگیرم از تمام شدن مهمانی اما ...فکرکنم دعاهای کودکانه ات در شب قدر به استجابت نشست که روز عید راهی شدیم برای زیارت .......قول داده بودم برایت چادر بخرم اولین چیزی که از مشهد خریدم چادربود چقدر بزرگ میشوی وقتی چادرت را سر میکنی ....کاش بتوانم یکی از عکسهای چادریت را اینجا برای د...
29 مرداد 1392